اندکی شعر

اشعار رضا زمانیان قوژدی

اندکی شعر

اشعار رضا زمانیان قوژدی

سلام بر عشق

بنام خدایی که عشق آفرید

آمدی جانا ...خیلی هم خوش آمدی...فقط حالا که زحمت کشیدی اومدی نظر یادت نره...مر 30 اصلا سپاس. هرچه می خواهد دل تنگت بگو...می شنوم و در حد نیاز جواب میدم....خب شد؟!!!

یاعلی

اشتباه مکن

اشتباه مکن

بـه گـفـتـه بــنـگـر و گـویـنـده را نـگـاه مـکـن1

اگـر کـه گـفـتـه درسـت اسـت اشتـبـاه مکـن

بــرای امــر بــه مــعــروف و نــهــی از مــنـکـر

خـودت ثـواب کـن اول خــودت گـنــاه مـکــن

جهان اگر شده فـاسد، تو راست پیمـان بـاش

بـه خــاطــر دگــران عـمــر خــود تـبـاه مـکـن

خـودت درسـت بیــانـدیش و بگـذر از تقلیـد

هــوای شــور بـه هــمــراه پـنـجــگـاه مـکــن

بهـوش بـاش کـه از سـر، نوشتن است محـال

ســرت سـفـیـد شـده، نـامـه ات سیـاه مـکـن

بـه چـشـم خـویـش بـبـیـن ضعـف آدمـیـت را

بـه هـر بـهـای گــران، کــار دلـبـخــواه مـکــن

نـه بـنـده بـاش کـسـی را نـه سـرفـرازی کـن

مـخـور فـریـب کـسـی را، سـرش کـلاه مـکــن

نـــه در بــرابـــر ظــالــم ســرت فــــــرود آور

خــدایـــرا، سـتـمــی هـــم بـه بـی پنـاه مـکـن

پ.ن

1:امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند "اُنظُر اِلی ما قال وَ لا تَنظُر اِلی مَن قال"

#رضا_زمانیان_قوژدی

99/01/18 مرتکب شدم

پایانِ دوران

پایانِ دوران

بگذرد ایّــامِ غــم، شـادی فـراوان مــی رســد

روز وصـل و کـامیـابـی های یـاران می رسد

آدمی با رنــج ممــزوج اسـت از روز نخست1

شک نکن یک روز آسانی به انسان می رسد

دشمنان آدمی جهل است و ترس و ضعف او

ریشۀ این هر سه هم آخر به شیطان می رسد

مرگ، محتوم است و هر کس، ناگزیر از مُردنست

سهمِ دارا یا نـدار از مـرگ، یکســان می رســد

کـودک و بُرنا و پـیـر؛ از مـرگ اسـتـثـنا نـشـد

مرگ، صاحبـخانه را مانَد که مهمان مـی رسـد

گـاه بـا سیـل اسـت و گـاهـی زلزلـه یـا صاعقه؛

گاه در خانه ست و گـاهی در خیـابـان مـی رسد

نـاگـزیـر از مُـردنـی، راهِ گـریـزت هیـچ نـیـست

گـر چـه گـاهـی دیـرتـر، امـا شتـابـان می رسد

گـاه بـا ویـروس یـا بـا جـنـگ وارد مـی شــود

تا بترساند تو را مــرگــی که ایـنسان می رسد

آن که می ترسانَدَت، خود بیشتر ترسیده است

بـا شهــامت کــارهـایـی سخــت، آسان می رسد

کامــلاً پیـــداست پای صـهـیـونـیـسـم اندر میان

مرگِ این جُرثومه هم با دست هامان2 می رسد

تا خدا پشت و پناه مـاست، از دشمن چه باک؟

بی گمان اوضاعِـمان آخر، به سامان می رسد

بــا کُــرونـــــا، روز محــشر را دلـیـل آورده ام

دست حق پیداست گر ویروس، پنهان می رسد

بــا توکُّــل، با مراعــاتــی که بــایــد، عاقـبـت؛

عمر این ویروس نامیمون به پـایـان می رسد

اضطرارِ آدمی، شرطِ  ظُـهـور مُــنــجــی است

پس؛ "مُجیبُ المُضطَرِ" پایانِ دوران می رسد

بعـدِ چندین قرن تاریکی و جهل و اضطراب؛

نـورِ ایـمان نـورِ ایـمان نـورِ ایـمان می رسد

99/01/15  مرتکب شدم
#رضا_زمانیان_قوژدی
#خلو_دخو

رباعیات خلو دخو

رباعیات خلو دخو

از  وادی   عشق ، اگر  گذر  دادندت

یا  یک، دو سه جرعه بیشتر دادندت

زنهار که دست و پای خود گم نکنی

یاد   آر   از   آنچه  پیش  تر ، دادندت

*     *     *

ما مست می  اَلَست  بودیم، آری

از  ریشه  خدا پرست  بودیم، آری

زآن پیش که هستی تو بنیاد کنند

ما  در نظر  تو  هست  بودیم، آری

*     *     *

من بودم و اسمی زجهان نیز نبود

وضعیّتِ  عالم،  اَسَف  انگیز  نبود

در کُلِّ  زمین  و آسمان هم، حتّی

یک ظالم، یک شریرِ خون ریز نبود

97/10/14 مرتکب شدم

#رضا_زمانیان_قوژدی

#خَلُو_دِخُو

@jnbkhndg

لینک کانال تلگرام:

پند رایگان

درسی   گرفته   ام   به   بهای   جوانی   ام

چون رایگان شد از کف من زندگانی ام

دل   را   به   پند   پیر   مغان،  رغبتی نبود

هر  چند  هر چه   بود، شده  بایگانی ام

بیهوده   سعی   می  کنم   امروز ،  نشنود

گوش   نوی   جوان   سخن   باستانی  ام

گوید:"سخن نو آر که نو را حلاوت است"

کی بوی نا، شنیده ز شیرین زبانی ام؟!

بگذار   تا  سرش   بخورد  ،    آشنا   شود

بر سنگ  و  با  تجارب سخت و نهانی ام!

یک روز می رسد که پشیمان شود، ولی؛

قدّش   خمیده،  مثل  عصای  کمانی  ام

یک  جمله  را  اگر  بپذیرد  غنیمت  است

پندی  بگیرد  از  من  و  از  زندگانی  ام

یک  لحظه  عاقلانه در این جمله فکر کن؛

عبرت   بگیر   از  من   و  از   ناتوانی  ام

95/09/08 مرتکب شدم

#رضــا_زمـانـیـان_قـوژدی

#خلو_دخو

رباعیاتی از خَلو دِخو

رباعیاتی از خَلو دِخو

 

بر    محتضرِ     مُعَمَّری،     رفتم     باز

پرسیدمش   از   دلیل   این  عمرِ   دراز

خندید  که؛  عمرِ  من  دمی  بیش  نبود

در   آب ،    فکندند    و   گرفتندم    باز

*     *     *

پنجاه  ز  عمرمان، چه  بیهوده  گذشت!

بیهوده  گذشت، اگر چه آسوده گذشت

آسوده  گذشت   و   نوبت   پیری   شد

پیری که  رسید،  دامن  آلوده  گذشت!

*     *     *

عمری به هوای خویش و تن، سر کردی

باید   به   خدای   خویشتن    بر گردی

یک عمر ز بیش و کم، شکمباره شدی!

یک دم چه شود که بی شکم، برگردی

*     *     *

چون  عمر  شود  کمی  فزون  از  هفتاد

در   کالبُدَم ،  چه  نقص هایی  افتاد؟!

من  در  پی  مرگ  و  او  گریزان  از  من

این گونه  سخن رسد به پایان، استاد

*     *     *

هر  روز  که  می  رود  نمی  گردد،  باز

این گونه  تمام  می  شود  عمرِ  دراز

تنها  چیزی که  مانَد از  عمر،  به  جای

احساس ندامت است، با سوز و گداز

*     *     *

97/09/20 مرتکب شدم

#رضا_زمانیان_قوژدی

#خَلُو_دِخُو

@jnbkhndg

لینک کانال تلگرام:

دخترِ همسَیَه(شاهکاری از استاد فیاضی با لهجۀ شیرین گنابادی)


   < دانلود Fayyazi.mp3 از یک آپلود /span>

دخترِ همسَیَه

 

دختر همسایه

دخترِ همسَیَه خِیْ او لاخِ مویِش مُورْ بُکُشت

دختر همسایه با آن تار مویش مرا کشت

او دو چِشمِیْ بَدُمی، تِفتونِ رویِش مُور بُکُشت

آن دو چشم بادامی، گردی صورتش مرا کشت

طُرفَه و خوش‌هیکل و خوش ساق و سُمب و خوش‌ اَدا

  خوشگل و خوش هیکل و خوش پَر و پا و خوش رفتار

طاقِ ابرو، چینِ مو، قُرِّ  گُلویِش مُور بُکُشت

کمان ابرو، چین مو و برآمدگی زیر گلویش مرا کشت

چِش وَکِندَه مثلِ کوگِ راه مِرَفت دی  کوچِه‌ باغ

چشم دریده(بی حیا) مثل یک کبک راه می رفت در این کوچه باغ

سِلِّۀ انگور و انجیر و هلویِش مُور بُکُشت

سبد انگور و انجیر و هلویش مرا کشت

او به‌جای اُو، هَمِۀ کوچَه‌رْ گُلُو پَشی مِکِرد

او بجای آب پاشی، کوچه را گلاب پاشی می کرد

چون خودِش گُل بو، بُرارُم، عطر و بویِش مُور بُکُشت

چون خودش گل بود برادر من، عطر و بویش مرا کشت

وَختِ راه رِفتَن هَمِه‌شْ خُورْ تُو مِدا او بی‌حَیا

موقع راه رفتن، همه اش خود را تاب می داد آن بی حیا

وَختِ نِقَّلی مِکِردِش گفت‌وگویِش مُورْ بُکُشت

وقت هم حرف می زد، گفت و گویش  مرا کشت

گاهِ اخمِیش بو، دِ رو هم، گاه نِکِّش پِخ مِکی

گاهی اخم هایش در هم بود و گاه عصبانی بود (فک هایش را به هم می فشرد)

ای ادا اطوارِش و ای خُلق و خویِش مُور بُکُشت

این ادا اطوار و این خلق و خویش مرا کشت

کوزِه‌یِ داشتِش، مِرَف تا اُو کُنِدْ از حوضِ نُو

کوزه ای در دست داشت و می رفت تا آن را از انبار حوض نو(مکان تاریخی)آب کند

اُو مُخاردِش، کُل‌کُلِ کِلِّۀ سِوویِش مُور بُکُشت

آب می خورد و صدای قُل قُلِ سر سبویش مرا کشت

تا که سوکَّستِ زِدُم وَر جِغ شِد او بی معرفت

بمحض این که ناخنک (سُک)  زدم، آن بی معرفت شروع به داد و بیداد کرد

قیل و قال و سِر صدا و های و هویِش مُور بُکُشت

قیل و قال و سر و صدا و های و هویش مرا کشت

وَر سِرُم رِختَن به اَندِ کُشتَه قومِی  ناکِسِش

بر سرم ریختند به قصد کشتنم، فامیل های ناکس اش

بابِیِش حرفِ نِداش، بابا کِلویِش مُور بُکُشت

پدرش حرفی نداشت، پدربزرگش مرا کشت

یَگ عمویِ ناکِسِ داشتِش ازو چَقوکِشا

یک عمویی داششت که از آن چاقو کش های معروف بود

چُنگِ سِربالایْ سِبیلایِ عمویِش مُور بُکُشت

نوک رو به بالای سبیل های عمویش مرا کشت

خَلِۀ داشتِش که عیْناً مَدِر فولادْ زره

خاله ای داشت که عینا مادر فولاد زره بود

لَفچ و لُنجِ جِشتِش و چِشمی اَلویِش مُور بُکُشت

لب و لوچۀ زشتش و چشمان آلبالو (گیلاسش) (تا به تا، لوچ، کلاج) مرا کشت

دَه شُبوش وِر دَقِّْ کِلّه‌ی خَلویِش قُرّوک شده

ده تا شپش بخاطر لیز بودن سر دایی اش کش پاره شدند(توصیف طاس بودن سرش)

چیز جیشت خِیْ کِلِّه‌یْ مثل کِدویِش مُور بُکُشت

آدم زشت(دشنام) با آن کلّۀ مثل کدویش مرا کشت

زِن پِیَرِ داشتِش از او پَچِه وِر مَلیدِه‌ها

یک زن بابا داشت که از آن پاچه ور مالیده ها بود(همیشه آمادۀ دعوا بود)

مَدِرِ شِلّاتِه‌یِش خِی او هَوویِش مُور بُکُشت

مادر شَلّاته(سلیته)اش با آن هوویش مرا کشت

عَمِّه‌یِش دو کوچه مِس مُور وِر چِنار بالا کُنه

عمه اش در آن کوچه می خواست مرا ازچناربالا کند(کنایه از فشار بسیار وسخت گیری زیاد)

جَغّ و وَقِّی عَمِّه‌یِ دِندوبه‌خویِش مُور بُکُشت

جیغ و داد عمّۀ عصبانی اش مرا کشت

نعلِ کِوشِ خوهَرِش وَر طاقِ اَبرویُم نِشست

کف کفش خواهرش به بالای ابرویم اصابت کرد

غُرغُرای مَدِربزرگِ پشت کمویِش مُور بُکُشت

غُر غُرهای مادر بزرگش که پشتش کمانی(خم)بود مرا کشت

یَک رِفِیقِ داشْت بِرارِش وَر هَمِه‌یْ آشا، نُخود

برادرش یک دوستی داشت که نخود همۀ آش ها بود

یارِ چِرشاخ‌بادِ نامردِ دورویِش مُور بُکُشت

این رفیق دورو که از هر طرف که باد بیاید چارشاخ می زند، مرا کشت

شانسِ مُور بینی که چَپّونِش به سَرْ دعوا رَسی

شانس مرا ببین که چوپان شان موقع دعوا سر رسید

چُوِّ چَپّونی کُلُفتِ بُزچَرویِش مُور بُکُشت

چوب کلفت چوپانی و بز چرانی اش مرا کشت

نَمْدَنِستُم دخترِ هَمسَیَه نِمزادِم دِرَه

نمی دانستم که دختر همسایه نامزد هم دارد

او نُغُرچی و شُلُبِّستیِ شویِش مُور بُکُشت

آن تو دهنی ها و با پشت دست به صورت زدن های شوهرش مرا کشت

خِی لِقَد، بِن‌گِردِنی، سِرچُنگ و کوش و نخچُلک

با لگد، پَس گردنی، تیپا و کفش و نیشگون(گرفتن)

از بغل، از پُشتِ سر، از روبه‌رویِش مُور بُکُشت

از پهلو، از پشت سر و از روبرو مرا کشت(ند)

بی‌گُذَر وَر اُو زِدُم، حالُم خِجَلَت‌ مُردَه‌یُم

بیگدار به آب زدم( بی احتیاطی کردم) و حالا هم از شرمندگی مرده ام

قوم و خویش غربتِ بی‌آبرویش مور بُکُشت

قوم و خویش کولی وبی آبرویش مرا کشت(ند)

مثلِ دُزدِ نَبِلَد بِنگَر دِ کَهدو بی‌کَسُم

مانند دزدان نابلد به کاهدان زده ام، و تنها گیر افتاده ام

طَعنِۀ همسَیِۀ پیر و جِوویِش مُور بُکُشت

طعنۀ همسایه های پیر و جوانش مرا کشت

خِی هَمِه‌ی تِپ خورْدِنا وازکَم دِلُم تُپ تُپ مکی

با همۀ کتک خوردن ها باز هم دلم در سینه تند تند می طپید

دوری اِش پاک مور وَتَسون، آرزویِش مور بِکُشت

(چون) دوری اش کاملا کبابم کرد، آرزویش مرا کشت

نَقلِ مو فیاض شِدَه نُقلِ کِلومِ مِردُما

داستان من فیاض؛ نقل مجالس مردمان شده

خِی هَمی دِردا مِسَزُم، گو مَگویِش مور بِکُشت

با همۀ این دردها می سازم، بگو مگویش مرا کشت

#اسفندیار_فیاضی


#رضا_زمانیان_قوژدی

#خَلُو_دِخُو

@jnbkhndg

لینک کانال تلگرام:

[url]http://yekupload.ir/22758eec3967816a/Fayyazi.mp3[/url]